مترجم: سهیلا جعفری
کمکی نمیتوانم بکنم اما با این آرزو که تو فرض کنی وقتی بچهای و دوستانت از تو میپرسند اگر یک غول به تو میگفت که یک آرزو در این دنیا بکن تا برآورده کنم، چه آرزویی میکردی؟ من همیشه جواب میدادم «خب، آرزو میکردم که خردی داشتم که دقیقا میدانستم چه آرزویی بکنم.» خب، بعدا ناراحت میشدید چون میدانستید که چه آرزویی کنید و چگونه از آرزویتان استفاده کنید. چون ما تنها یک آرزو میتوانیم بکنیم، برعکس سال گذشته که آنها سه آرزومیتوانستند بکنند، قصد داشتن چنین آرزوی را ندارم.
بگذارید برگردیم به اینکه من چه چیزی دوست دارم، چیزی که همان صلح جهانی است. میدانم که چه فکری میکنید. فکر میکنید دختر بیچاره اون بالاست، فکر میکند که توی یک نمایش باشکوه هست. ولی اینطور نیست. او در سخنرانی جایزه تد است، اما من واقعا فکر میکنم که این منطقی و قابل فهم هست و فکر میکنم که اولین گام برای صلح جهانی برای مردم ملاقات یکدیگر هست. من افراد زیادی را طی سالها دیدهام و از برخی از آنها فیلم گرفتهام؛ از یک مدیر اجرایی داتکام در نیویورک که میخواست جهان را تسخیر کند تا یک دفتر مطبوعاتی ارتش در قطر که ترجیح میداد جهان را تسخیر نکند. اگر فیلم «اتاق کنترل» را دیده باشید که اکران شده، کمی متوجه علت آن میشوید. متشکرم. [تشویق تماشاگران] جالبه! بعضی از شما آن را تماشا کردهاید. این عالیست. این عالیست.
خب اساسا آنچه که امروز علاقهمند هستم راجع به آن صحبت کنم، شیوهای است که افراد برای ملاقات افراد دیگری که در مسیر متفاوتی قرار دارند، سفر کنند، زیرا همزمان نمیتوان به سراسر دنیا سفر کرد. مدتها پیش، تقریبا ۴۰ سال پیش، مادرم یک دانشجوی مهمان داشت. میخواهم چند عکس از او نشانتان دهم. این دانا است. دانا در مقابل مجسمه آزادی. اینها مادرم و خالهام هستند که به دانا دوچرخهسواری یاد میدهند. دانا در حال خوردن بستنی. دانا به خالهام یاد میدهم که چطور فلیپینی برقصد.
من واقعا معتقدم همانطور که دنیا در حال کوچکتر شدن است، اینکه ما حرکات رقص همدیگر را یاد بگیریم، اینکه همدیگر را ببینیم، همدیگر را بشناسیم، مهمتر و مهمتر میشود، زیرا ما قادر خواهیم شد که مرزها را بشکنیم، همدیگر را درک کنیم، و امیدها و آرزوهای مردم را بفهمیم و اینکه چه چیز باعث گریه و خنده آنها میشود را بفهمیم. میدانم که همه ما نمیتوانیم دانشجوی مهمان داشته باشیم و نمیتوانیم مردم را به سفر کردن مجبور کنیم. من در اینباره با کریس و امی صحبت کردهام، و آنها گفتند که مشکلی در این خصوص هست. شما نمیتوانید مردم را به سفر مجبور کنید. من هم کاملا این را تائید میکنم. ما مردم را به سفر مجبور نمیکنیم. اما دوست دارم درباره روش دیگری از سفرکردن صحبت کنم که نیازی به کشتی و هواپیما ندارد و تنها به یک دوربین، یک پروژکتور و یک صحنه نیازدارد. این چیزی است که میخواهم امروز دربارهاش صحبت کنم.
از من خواسته شده که کمی درباره اینکه من اصلا کجایی هستم صحبت کنم. و کامرون، نمیدانم چطور میخواهی از این مخمصه در بروی، ولی معتقدم که این پل ارتباطی برای من بسیار مهم هست به دلیل جایی که من از آمدهام. من دختر مادری آمریکایی و پدری مصری- لبنانی- سوریایی هستم. خب من محصول در هم آمیختن دو فرهنگ هستم. بدون جناس. من را به عنوان یک مصری- لبنانی- سوریایی آمریکایی با نامی فارسی در «بحران صلح خاورمیانه» میشناسند.
شاید شروع عکس گرفتن من راهی برای نزدیک کردن هردو طرف خانواده به هم بود. راهی برای اینکه جهان را با خودم داشته باشم یا راهی برای گفتن داستانها بصورت بصری بود. همه اینها راهی برای شروع کردن بود، اما فکر میکنم که من قدرت عکس و تصویر را زمانی تشخیص دادم که برای اولینبار به محل جمعآوری زباله در روستایی در مصر رفتم. وقتی که حدود ۱۶ ساله بودم، مادرم مرا به آنجا برد. او کسی را بود که عمیقا به خدمت به جامعه اعتقاد داشت و تصمیم گرفت که این کاری است که من باید آن را انجام دهم. بنابراین آنجا رفتم و زنان بسیار شگفتانگیزی را ملاقات کردم. در آنجا مرکزی برای آموزش افراد برای خواندن و نوشتن بود. همچنین دریافت واکسیناسیون برای جلوگیری از بعضی از بیماریهایی که در میان این زبالهها میتوان به آنها مبتلا شد. شروع به آموزش آنها کردم. من انگلیسی درس دادم، در آنجا زنان فوقالعادهای دیدم. من مردمی را دیدم که هفت نفره در یک اتاق زندگی میکردند، که به سختی از عهده تهیه شام شب برمیآمدند و در عین حال با قدرت روحی بالا و با حس شوخطبعی وبا کیفیت باورنکردنی زندگی میکردند.
من وارد این اجتماع شدم و شروع به عکس گرفتن کردم. من از عروسها و افراد پیر خانواده و چیزهایی که آنها برای یادگاری میخواستند داشته باشند، عکس میگرفتم. حدود دو سال بعد از اینکه شروع به عکاسی کردم، کنفرانس سازمان ملل برای جمعیت و توسعه از من خواست تا این عکسها را در کنفرانس نشان دهم. من ۱۸ ساله بودم و بسیار هیجان داشتم. این اولین نمایشگاه عکاسی من بود و تمام عکسهای من برای نمایش روی دیوار قرار گرفت. پس از حدود دو روز، همه را از دیوار پایین آوردند بهجز سه تا از آنها. مردم خیلی ناراحت و عصبانی بودند که من وجه زشت و کثیف قاهره را نشان میدادم و اینکه چرا من الاغ مرده را از عکس خارج نکردم؟ همانطور که آنجا نشسته بودم، خیلی افسرده شدم. من به دیواربزرگ خالی که تنها سه تصویر روی آن بود نگاه کردم. عکسهای بسیار زیبای بودند ولی من مثل آدمهای شکستخورده بودم. اما من به هیجانات و احساس شدید مردم که تنها با دیدن این عکس بهوجود آمده بود نگاه میکردم. منظور این است که یک بچه جغله که کسی به حرفش گوش نمیداد، ناگهان عکسهایی را به دیوار زده بود که بحثبرانگیز شده بود و میبایستی پایین کشیده شود. تازه قدرت این تصاویر را فهمیدم. باورکردنی نبود. فکر میکنم که با اهمیتترین واکنشی که آنجا دیدم از طرف افرادی بود که هرگز خودشان به محل جمعآوری زبالهها نرفته بودند، تا ببینید که روح انسان میتواند در چنین شرایط سختی موفق شده و پیشرفت کند. فکر میکنم این نقطه عطفی بود که من تصمیم گرفتم که میخواهم از تصویربرداری و فیلم به شکلی به عنوان پلی برای فاصلهها، ارتباط بین فرهنگها و آوردن مردم در کنارهمدیگر و شکستن مرزها استفاده کنم. خب در واقع این شروع کار من بود.
با کمبضاعتی فیلمی برای شبکه امتیوی1 به نام «شروع کن دات کام»2 ساختم و چند فیلم موسیقی نیز ساختم؛ اما در سال ۲۰۰۳، زمانی که جنگ عراق داشت شروع میشد، احساس کاملا حقیقی در من ایجاد شده بود زیرا قبل از اینکه جنگ شروع شود، نوعی جنگ بین رسانهها برای آنچه که میرفت اتفاق بیافتد، در جریان بود. در نیویورک داشتم تلویزیون تماشا میکردم و به نظر میرسید که تنها یک دیدگاه و از یک زاویه پوشش خبری به سراسر جهان میآمد و آن از وزارت کشور ایالات متحده برای نیروهای گماشته شده بود و چیزی که در سراسر خبر بود این بود که این جنگی است برای پاکسازی بمبهای معین و مردم عراق به نیروهای آمریکایی برای آزادی خوشآمد خواهند گفت و به پای آنها در بغداد گل خواهند ریخت.
من میدانستم که در خاورمیانه، جایی که پدر و مادرم آنجا بودند، داستانی کاملا متفاوت در حال وقوع است. میدانستم که داستانی کاملا متفاوت گفته خواهد شد، و فکر کردم مردم چگونه باید با هم ارتباط برقرار کنند وقتی که آنها پیامهایی کاملا متفاوتی دریافت میکنند و هیچکس نمیداند دیگری چه گفت؟ چگونه مردم میتوانند فهم مشترکی از هم داشته باشند یا بدانند که چگونه در آینده به هم نزدیک شوند؟ میدانستم که باید به آنجا روم. تنها میخواستم که در قلب اتفاقات باشم. نه برنامهای داشتم و نه پول و بودجهای برای رفتن. حتی آن زمان یک دوربین هم نداشتم. کسی را داشتم که مرا به آنجا ببرد چون میخواستم به شبکه خبر الجزیره که کانال تلویزیونی مورد علاقه جرج بوش بود، دسترسی داشته باشم، و محلی که خیلی در مورد آن کنجکاو بودم چون خیلی از دولتمردان سراسر جهان عرب آنجا را دوست نداشتند و همچنین از سوی برخی از دولتمردان ایالات متحده به عنوان محل سخنگوی ایلات متحده خوانده میشد.
پس فکر کردم که ببینم این داستان چه هست. همچنین خواستم مرکز فرماندهی را ببینیم که حدود ۱۰ دقیقه فاصله داشت و به این شیوه میتوانستم به اینکه چگونه اخبار را از سمت عربی برای جهان اعراب میسازند و از طرف ایالات متحده و غرب برای رسیدن به ایالات متحده میسازند، دسترسی داشته باشم.
وقتی که به آنجا رفتم و نشستم و افرادی را که در مرکزیت آن بودند ملاقات کردم و با این شخصیتها نشستم، افراد بسیار پیچیده و عجیبی را ملاقات کردم. میخواهم کمی از تجربه اینکه وقتی با شخصی مینشیند و از او فیلم میگیرید و به حرفهایش گوش میدهد را با شما به اشتراک بگذارم. وقتی به آنها بیش از پنج ثانیه اجازه گفتوگو میدهید، پیچیدگی عجیبی در این افراد پدیدارمیشود.
سمیر خادر (گزارشگر شبکه الجزیره): کار به شکل معمول. عراق و عراق و باز هم عراق. اما پیش خودمان باشد. اگر خبرگزاری فاکس3 به من شغلی پیشنهاد کند، من قبول میکنم. برای تغییر کابوس عرب بودن به رویای آمریکایی بودن. من هنوز این رویا را دارم. شاید هرگز قادر به انجام این کار نباشم. اما برای بچههایم این را در سر دارم. هنگامی که دبیرستانشان را تمام کنند، آنها را برای تحصیل به آمریکا میفرستم. هزینه تحصیلشان را میپردازم. آنها خواهند ماند.
جاش راشینگ (گزارشگر خبری ارتش ایالات متحده): در شبی که آنها توان جنگی و سربازان کشته را نشان دادند (تلویزیون الجزیره آنها را نشان داد) این بسیار اثرگذار بود چون آمریکا این تصاویر را نشان نمیدهد. بیشتر شبکههای آمریکا تصاویر جنایات را نشان نمیدهند و این تصاویر نشان میداد که سرباز آمریکایی با یونیفورم روی زمین پخش شدهاند، زمین سرد موزاییکی. و شورش و آشوب بود. این کاملا آشوب بود. دلم به هم خورد. چیزی که پس از آن به من ضربه زد، شب قبل از آن، بصره بمباران شده بود وتلویزیون الجزیره تصاویر مردم را نشان میداد. و تصاویر طوری بود که انگار آنها هیچ وحشتی ندارند. به خاطر دارم که این را در دفتر الجزیره دیده بودم و با خودم فکر کردم، «وای، این حال به هم زنه. این خیلی بده.» سپس بیرون رفتم و شاید هم شام خوردم و یا کار دیگری کردم. و این به همان اندازه بر روی من تاثیر نداشت. خب این روی من تاثیر گذاشت، متوجه شدم که من فقط مردم طرف مقابل را دیدم، و این افراد در دفتر الجزیره باید احساسی شبیه احساس من در آن شب داشته باشند. این عمیقا مرا به اندازه ای که شب قبل ناراحت شده بودم ناراحت کرد. این باعث شد که از جنگ متنفر شوم. ولی این باور را در من ایجاد نکرد که در عین حال ما میتوانیم در جهانی بدون جنگ زندگی کنیم.
جهان نوجیم: من در پاسخهای افراد در این فیلم غرق شده بودم. ما نمیدانستیم که آیا این فیلم نمایش داده میشود یا نه. هیچ بودجهای برایش نداشتیم. من بهطور باورنکردنی خوششانس بودم که این انتخاب شد و هنگامی که ما این فیلم را در هر دو طرف، یعنی آمریکا و جهان عرب نشان دادیم، واکنشهای باورنکردنی داشتیم. دیدن واکنشهای مردم به فیلم بسیار جالب بود. منظورم این است، جاش راشینگ بهطور باورنکردنی شخص پیچیدهای بود که در مورد این چیزها فکر میکرد. هنگامی که فیلم را در خاورمیانه نشان دادم، مردم خواستند که جاش را ببیند. او به نوعی از ما بهعنوان مردم آمریکا دفاع میکند. مردم شروع به سوال کردن از من کردند که این فرد کجاست؟ الجزیره به او یک شغل پیشنهاد کرد. از طرف دیگر، سمیر برای جهان عرب شخصیت نسبتا جالبی برای تماشا بود، زیرا او پیچیدگی رابطه عشق و تنفر را که جهان عرب با غرب دارد، از خفا بیرون کشید.
در ایالات متحده، انگیزههای مردم مرا تکان داد؛ انگیزههای مثبت مردم آمریکا هنگامی که فیلم را دیدند. میدانید که مردم خارج از کشور بهشدت از ما برای این باور که ما از این طریق ناجی جهان هستیم، انتقاد میکنند، اما در واقع طرف دیگر اینکه هنگامی که مردم میبیند که در خارج از کشور چه اتفاقی در حال وقوع است، واکنش مردم به برخی از سیاستهای ما درخارج از کشور، ما احساس میکنم که نیاز به چنین قدرتی داریم، ما احساس میکنیم که باید این قدرت را داشته باشیم تا چیزهایی را تغییر دهیم. من این را در تماشاگران دیدم. این زن پس از اینکه فیلم به نمایش درآمد پیش من آمد و گفت «میدانی، میدانم که این دیوانگی است. من دیدم که بمب در هواپیما قرار داده میشود؛ دیدم که ارتش عازم جنگ است. اما خشم و عصبانیت مردم نسبت به ما را درک نمیکردم تا اینکه تو این مردم را که قربانیان جنگ هستند، در بیمارستانها دیدی. ما چگونه از این حباب بیرون خواهیم آمد؟»
چگونه ما درک خواهیم کرد که افراد دیگر چه فکر میکنند؟ خب، نمیدانم که آیا یک فیلم میتواند دنیا را عوض کند، ولی میدانم که این شروع آن است، من قدرت این را میدانم، میدانم که مردم شروع به فکر کردن میکنند که چگونه باید جهان را تغییر داد.
من فیلسوف نیستم. بنابراین احساس میکنم که نباید عمیقا وارد آن شوم اما اجازه دهید که فیلم خودش با شما صحبت کند و شما را به دنیای دیگری ببرد. زیرا معتقدم که فیلم این توانایی را دارد که از مرزها عبور کند. میخواهم فقط تکیه بدهید و برای چند دقیقه دنیایی دیگر را تجربه کنید. این چند کلیپ شما را به درون دو تا از بزرگترین مناقشاتی که امروز ما با آنها مواجه هستیم، میبرد.
۴۸ ساعت قبل از بمبگذاری انتحاری توسط دو مرد فلسطینی: تا زمانی که ناعدالتی هست، یک نفر باید قربانی شود!
زن: این قربانی شدن نیست، این انتقام گرفتن است! اگر تو هم بکشی، هیچ تفاوتی بین قربانی و اشغالگر نیست.
مرد: اگر ما هم هواپیما داشتیم، نیازی به شهدا نداشتیم، تفاوت اینه.
زن: تفاوت اینه که ارتش اسرائیل هنوز هم قویتر هست.
مرد: پس بگذار که ما با مرگ با آنها برابر بشویم. ما هنوز بهشت را داریم.
زن: هیچ بهشتی وجود ندارد! این فقط توی کله تو وجود داره!
مرد: خدا نکنه! خدا تو را ببخشه. اگر تو دختر ابوعظیم نبودی... به هر حال، من ترجیح میدهم که توی کلهام بهشت داشته باشم تا اینکه در این زندگی توی جهنم زندگی کنم، به هر صورت ما مردهایم.
کسی تلخی را انتخاب میکنه که جایگزین آن تلختر باشه.
زن: پس ما چی؟ کسانی که باقی میمانند؟ آیا ما با این شیوه برنده خواهیم شد؟ آیا میدانی کاری که تو داری میکنی ما را از بین میبرد؟ و به دست اسرائیل بهانهای میدهی که آن را با خودش بکشاند؟
مرد: آیا بدون بهانه، اسرائیل توقف میکنه؟
زن: شاید. ما باید این را به جنگی اخلاقی تبدیل کنیم.
مرد: چگونه، اگر اسرائیل اخلاقی داشته باشه؟
زن: مواظب باش!
محل حادثه، تلآویو ۱۹۹۶
تزویکا: همسرم به من زنگ زد و گفت «در تلآویو یک بمبگذاری انتحاری بوده.»
آیلت: در مورد تلفات چی میدونی؟ ما به دنبال سه تا دختر هستیم.
تزویکا: من هیچ اطلاعاتی نداریم.
آیلت: یکی اینجا مجروح شده، اما در مورد سه نفر دیگه خبری نشنیدیم.
تزویکا: گفتم «بسیار خوب بتچن، این دختر من است.» آیا مطمئنی که او مرده است؟ آنها گفتند بله.
(بیتلحم که توسط تروریستهای فلسطینی در ۲۰۰۳ اشغال شد)
جرج: در آن روز، حدود ساعت شش و نیم من به همراه همسرم رانندگی میکردم که به سوپرمارکت بروم. وقتی آنجا رسیدیم، ما سه جیپ ارتش اسرائیل را در سمت دیگر جاده دیدیم. هنگامی که ما اولین جیپ را رد کردیم، آنها بر روی ما آتش گشودند. و دختر ۱۲ ساله من کریستین در اثر تیراندازی مرد.
(یک سال پس از این حادثه جرج و تزیویکا همدیگر را در یک بار ملاقات کردند)
تزیویکا: من مدیر همه بخشهای مدرسه هستم.
جرج: اما معلمی هست که او نیز مسوول هست؟
تزیویکا: بله، من یک معاون دارم. من تمام مدت با بچهها سر و کله میزنم.
جرج: اول از همه، فکر کردم که این ایده عجیب و غریبی هست. اما پس از اینکه منطقی در مورد آن فکر کردم، هیچ دلیلی پیدا نکردم که چرا آنها را نبینیم. بگذار آنها در مورد درد ما هم بدانند.
جرج: چیزهای دیگری هست که احساس میکنم. ما فلسطینیها را میبینیم که رنج زیادی میبرند، کسانی که فرزندانشان را از دست دادهاند و هنوز به روند صلح وآشتی امید دارند. اگر کسی از ما که گرانبهاترین چیزش را از دست داده بتوانیم با یکدیگر صحبت کنیم و به دنبال فردایی بهتر باشیم، آنوقت بقیه هم باید همین کار را بکنند.
آفریقای جنوبی، انقلاب از طریق موسیقی
مرد: ترانه چیزی است که توسط آن ما با مردم گفتوگو میکنیم، در غیر این صورت آنها درک نخواهند کرد که ما از کجا آمدیم. تو باید سخنرانی طولانی سیاسی بکنی و با این حال شاید آنها باز هم درک کنند. اما بهت میگویم، هنگامی که تو ترانهات را تمام کردی، مرم آن را دوست خواهند داشت، «لعنتی، میدانم که تو سیاه، اهل کجایی. میدونم که شما مردم کجایی هستید. مرگ بر آپارتاید!»
گوینده: این درباره مبارزات برای آزادی است. این درباره کودکانی است که به خیابانها نگاه میکنند، میجنگند، فریاد میزنند، «نلسون ماندلا را آزاد کنید!» این درباره اتحادی است که اسلحههایشان را به زمین گذاشتند و خواستار آزادی هستند. بله، بله! آزادی!
فکر میکنم که همه این احساس را داشتند که در سالن تئاتر نشستند، در اتاقی تاریک، در کنار غریبهها و در حال تماشای یک فیلم پرمحتوا هستند، و حسی از تغییر و دگرگونی را احساس کردند. چیزی را که میخواهم درباره آن صحبت کنم این است که چگونه میتوانم این احساس را از طریق فیلم برای ایجاد یک جنبش بهکار گیرم؟ به سخنرانی در بعضی از کنفرانسها گوش دادهام. رابرت رایت دیروز گفت که اگر ما از انسانیت اشخاص دیگر قدردانی کنیم، آنوقت آنها هم از ما قدردانی میکنند. این هم در اینباره هست. این در مورد ایجاد ارتباط از طریق فیلم است و شنیدن صدایی مستقلی خارج از اینجاست. در واقع جاش راشینگ در نهایت ارتش را ترک کرد و شغلی در خبرگزاری الجزیره گرفت. خب احساس او این است که او در الجزیره بینالمللی کار میکند زیرا او احساسش این است که او میتواند از رسانهها به عنوان پل ارتباطی برای پر کردن شکاف بین غرب و شرق استفاده کند. این بسیار جالب و شگفتانگیز است.
اما من تلاش کردهام به شیوههایی فکر کنم که که به این صداهای مستقل قدرت میدهد، قدرت دادن به فیلمسازان، قدرت دادن به مردمی که با استفاده از فیلم تلاش میکنند که تغییر ایجاد کنند. سازمانهای باورنکردنی وجود دارند که خارج از اینجا این کار را انجام میدهند. سازمانی به نام شاهدان،4 که در ابتدا درباره آن شنیدید وجود دارد. سازمان دیگری به نام تنها بصیرت5 که با فلسطینیها و اسرائیلیها که با یکدیگر برای صلح و ثبت روند صلح کار میکنند، همکاری میکند و با آنها مصاحبه کرده و برای تهیه فیلم استفاده کرده و به کنگره برده و آنها را نشان میدهند که ابزاری بسیار قدرتمندی هستند برای نشان دادن اینکه این زنیست که دخترش را در یک حمله از دست داده و او معتقد است که راههای صلحآمیزی برای حل این مشکل وجود دارد.
اینها تشکیلات «ورکینگ فیلم»6 و «کارنت فیلم»7 هستند. ایستگاهی برای مردم سراسر دنیا تا فیلمهایشان را در آنجا بگذارند، بله، این فوقالعاده است. من این را نگاه کردم و تکاندهنده بودند. تواناییهای بالقوهای برای آوردن این صداها از سراسر جهان وجود دارد، صداهای مستقلی از سراسر جهان و ایجاد یک تلویزیون کاملا دموکراتیک جهانی.
خب، برای ایجاد ایستگاهی برای این تشکیلات و تحرک بخشیدن به این جنبش ما چه میتوانیم بکنیم، تا همه افراد جهان را درگیر آن کنیم؟ میخواهم همه ما لحظهای تصور کنیم. روزی را تصور کنیم که همه مردم از سراسر جهان در کنار هم جمع شوند. شما شهرها و روستاها و تئاترهایی از سراسر جهان دارید که در کنار هم جمع شدهاند و در تاریکی نشستهاند و تجربیات جمعی خود را از دیدن یک فیلم با هم به اشتراک میگذارند یا چند فیلم را با هم تماشا میکنند. تماشای یک فیلم که شاید فردی را که برای زنده ماندن مبارزه میکند، پر رنگ کند یا فردی که با کلیشههای از پیش تعریف شده مخالفت میکند، یک لطیفه میسازد، یا یک ترانه میخواند، یا کمدی، مستند و داستان کوتاهی خلق میکند. این قدرت شگفتآورمیتواند برای تغییر مردم، برای اتصال مردم و برای عبور از مرزها بهکار گرفته شود و مردمی داشته باشیم که احساس کنند مثل اینکه آنها یک تجربه جمعی با هم دارند.
خب اگر شما این روز را تصور کنید که در سراسر جهان شما سالنهای سینما و محلهایی داشته باشید که ما بتوانیم این فیلمها را نمایش دهیم. اگر تصور کنید که از میدان تایمز (نیویورک) تا میدان تهاری در قاهره، در رام الله و در اورشلیم فیلم یکسانی را به نمایش بگذاریم. میدانید، با یکی از دوستانم صحبت میکردم درباره اینکه از یک ضلع هرم بزرگ در مصر و یک طرف دیوار چین استفاده کنیم. چیزهایی که میتوانید تصور کنید پایان ناپذیرند، از لحاط اینکه جایی که میتوانید فیلمها را نمایش دهید و جاهایی که میتوانید این تجربیات جمعی را بهوجود آورید. من به این روز باور دارم، اگر ما آن را ایجاد کنیم، روزی که تحرکی برای تمامی این صداهای مستقل ایجاد شود. هیچ سازمانی که با صداهای مستقل جهان مرتبط شود تا صدای آنها به دیگران برساند وجود ندارد و هنوز من از تمام این کنفراسها میشنوم که بزرگترین خطر برای آینده ما [عدم] درک یکدیگر و عدم احترام متقابل به یکدیگر و عبور از مرزهاست. اگر فیلم بتواند این کار را بکند و اگر ما بتوانیم تمام این محلهای مختلف در جهان را برای تماشای این فیلمها با هم پوشش دهیم، این روز باورنکردنی خواهد بود.
پس ما از طریق فردی در موسسه تد،8 سازمانی ایجاد کردهایم. جان کامن، مرا به استیو آپکن از مرکز فیلم جاکوب برنز9 معرفی کرد. ما شروع به فراخوانی همه کردیم. و در آخرین هفته، افراد زیادی از نزدیکی پالا آلتو (شهری در نزدیکی سانفراسیسکو) تا مغولستان و هند به ما پاسخ دادند. افرادی هستند که میخواهند بخشی از روز جهانی فیلم باشند، برای اینکه بتوانند ایستگاهی را برای رسیدن صداهای مستقل و فیلمهای مستقل به دیگران را فراهم کنند. ما درباره نامی برای این روز فکر کردیم که دوست دارم با شما آن را در میان بگذارم. و جالبترین بخش همه این فرآیند به اشتراک گذاردن ایدهها و آرزوها بوده است.
از شما دعوت میکنم که در مورد اینکه چگونه این روز منعکسکننده آینده میشود فکر کنید؟ چگونه ما از تکنولوژی برای ایجاد انعکاسی از این روز به سوی آینده استفاده کنیم که بتوانیم جوامعی را ایجاد کنیم و این جوامع با همدیگراز طریق اینترنت کار کنند؟ سالها سال پیش، زمانی بود که همه قارهها به هم چسبیده بودند. ما این سرزمین عظیم را پانجا مینامیدیم. خب آنچه که ما دوست داریم که این روز را بنامیم «روز فیلم پانجا»10 است. اگر شما فقط تصور کنید که همه این مردم در این شهرها قادرباشند که فیلمی را با هم ببینند، آنوقت فکر میکنم که ما میتوانیم واقعا حرکتی به سوی درک بهتر مردم از همدیگر ایجاد کنیم.
میدانم که این بسیار ناملموس است، حس کردن قلب و روح مردم... اما این تنها راهی است که من برای انجام اینکار میدانم. تنها راهی که میدانم به قلب و روح افراد در سراسر جهان برسیم، نشان دادن یک فیلم به آنها است. میدانم که فیلمسازان و اکرانکنندگان مستقل این فیلمها واقعا میتوانند باعث شوند که این اتفاق بیافتد. این آرزوی من است. خب گمان میکنم که آرزویم را در یک جمله به شما بگویم، ولی ما دیگر وقت نداریم.
کریس اندرسون: این آرزوی فوقالعادهای است. سینمای پانجا روزی که جهان به هم میپیوندد.
جهان نوجیم: این از صلح جهانی ملموستر است و قطعا زودتر اتفاق خواهد افتاد. اما این روزی خواهد بود که دنیا از طریق فیلم به هم میپیوندد و این قدرت فیلم است.
کریس اندرسون: خانمها و آقایان، جهان نوجیم.